در خنکایِ افکاررهاتر از پرندهپرواز کنبه شهر خاموشِ دلمو پشتِ این لحظه ها زیر این ثانیه های خستهدر این شبهای بی طپشهم نفس با من و باران شوتا من در آغوشتدغدغه هایم را ببارم ...
وقتی که به شهر خاموش دلت بیایم تمام آن را روشن می کنم اینقدر روشن که چشم هایت را بزند نورش...که دوباره ببندیشان و بخواهی جایی در آغوشم خودت را گم کنی
..... نوشته ات بسیار لطیف و دلنشین بـــــــــو د
مرسی می دونی که این تو بودی که الهام بخش بودی
خوشحالم
وقتی که به شهر خاموش دلت بیایم تمام آن را روشن می کنم اینقدر روشن که چشم هایت را بزند نورش...که دوباره ببندیشان و بخواهی جایی در آغوشم خودت را گم کنی
..... نوشته ات بسیار لطیف و دلنشین بـــــــــو د
مرسی می دونی که این تو بودی که الهام بخش بودی
خوشحالم