زنانه ترین اعترافات حوا

فرهنگی-هنری- ادبی

زنانه ترین اعترافات حوا

فرهنگی-هنری- ادبی

کمی..

کمی به من برس!

من از رسیدن به تو

حالم خوب می‌شود.

می می رم

عذاب ِ محض است وقتی دیگر ثانیه هایت از هیچ عشقی ملتهب نیست....رنجی ست کشنده وقتی دیگر هیچ کس را نداری تا منتظرش باشی...و مرگ آور است باور اینکه هــیـــچـــــ وقـــــــــــتـــــــــــــــ هیچ کس منتظرت نبوده است...بغض اور است وقتی هیچ کس نیست تا بفهمد تورا...

من اینجا در این هیاهوی ادمک های بی احساس ِ به ظاهر عاشق دارم مــ ی مــ ی ر مـ  

من اینجا در جنگ نابرابر با سکوت ثانیه ها دارم مـــ ی مــــ ی ر مـــــ

من اینجا از دخالت این ادمک ها در زندگی ام دارم مـــ ی مــــ ی ر مـــــ

من اینجا در این حس بی تفاوتی دارم مــــ ی مــــ ی ر مــــ

من اینجا از زخم های دلم دارم مـــ ی مــــ ی ر مــــ

من اینجا ازینکه بودن و نبودنم یک رنگ است دارم مــــ ی مــــ ی ر مـــــ  

من اینجا ازینکه اینهمه بودنم بیهوده است دارم مـــ ی مـــی ر مـــ   

من اینجا ازینکه اینهمه عاشقم و آدمک ِ بی احساس زندگی ام هیچ نمی فهمد دارم میمیـــــــرم 

من از دست ادم ها ازرده شده....روح من کینه ای نیست...کوچک هم نیست...روح من فقط کاسه ی صبرش لبریز شده و تحملش تمام...حالا نمی داند این همه شکایت را کجا ببرد تا برایش نخندند...کجاببرد تا برچسب دیوانگی وافسرده بودن نخورد...دل من ازرده شده،همین! دل من عطش این را دارد که گوش ِ شنوا بشود،نه اینکه دنبال گوش شنوا باشد...روح من هوای کودکی دارد....هوای یک خنده ی بی دغدغه و واقعی

روح مرا بفهم....

من اینجا در این کج فهمی ها نسبت به روحم دارم مـــ ی مــــ ی ر مـــــ 

 

  

 

   

 

 

بعضی تمامت می کنند  

 

بر اصل بی تفاوتی 

 

دلشوره

دلشوره تمام لحظاتی را دارم  

که دلت تنگ می شود  

اما 

دستهایم دیگر نیست 

تا کنار زند 

دلواپسی هایت را  

 

 

سالها بعد...

مرا میان بازوانت مومیایی کن

شاید

هزار سال بعد

باستان شناس کنجکاوی

از عاشقانه های دستانت

رمز گشایی کند 

باکره

روحم باکره بود 

 

این غمها و نگرانی ها 

فرزند نا مشروع خوابیدن با خیال توست  

 

و...

و سکــوت امــا .. .  

 

به تـاراج می برد فرصـت ِ حــضور را !

این بهار ...

این بهار باید هایم را به دست باد میسپارم تا برود 

 

 و توی خیابان های طهران بی رنگ خودمان قدمی بزند.  

 شاید برگشت و "کاش" هایم را با کمی "هست" جا به جا کرد  

 و شاید هم همین حوالی روی دستهای مردی غمگین 

 

 نشست  و احساسش را که کمی قلقلک داد..   

 کسی چه میداند!!


برای " تــــــــــــــــــــو "

فریاد می زندُ سر ِ من درد می کند

این روز ها  تمام ِ  تنم  درد می کند

من خسته ام از این که ندارم تورا،ولی

این دختـرک به خاطـر  ِتو، صـبر می کند

هی سعی میکنم که نفهمی مرا چقدر

زخـــم ِ زبان ِ  مـــردمکان تــلخ می کند

"او وصله ی تن ما نیست!" می فهمی؟؟

خشمی که صــورت ِ مرا ســـرخ می کند

او فـــکر می کند که شــاید ندیدنت.....

عشق ِ تو را ته ِ دل ِ من سرد می کند

من باورم نشد ولی قاطعانه گفت:

" او عاقبت،روزی تو را ترک  میکند!"

عشق از نگاه ِ او گناه است و دخترش...

از این که زنده ام پدرم شرم می کند!

من می نویسم از تو و از عشقمان و از...

تنها همین سه نقطه مرا درک می کند

تنها به جرم ِ این که تو را دوست دارمت

اوقـــات من و خودش، تــلخ می کـند

 در گوش ِ  من  آیینه  رازی گفـــت:

"این غصه ها آخر مرا  پیر می کند!‌" 

 

 

 

دلم می سوزد برای ...

خورشید که غروب میکند

باران که میبارد

بوی نم که می آید

موج دریا را که میبینم

و صدای نسیم را که میشنوم

...

دلم میسوزد برای شاعرها

برای رنجی که میبرند

وقتی که حس میکنند

باید احساساتشان را

در کلمات جای دهند

دوست داشتن

نه کسی هست که قدر ِ تو دوستم بدارد؛ 
نه کسی هست که قدر ِ تو دوستش بدارم. 
این، پایانِ دوست داشتن است.