از اینکه نیستی دلم گرفته بود اینجا نشستَه بودم ُ موزیک گوش میکردمُ به این فکر میکردم که من هنوز دلم پیش توست مرد. هنوز من امیدم به توست؛ که از پس زمستان دلم بیاییُ بهارش کنی. اینقدر امید دارم به تو که امیدوار نیستم دیگر، خود امیدم اصلن. ولی مرد ! امید داشتن به خلاف نظر بقیه چیز خوبی نیست؛ شاد نیست اصلن. خیلی هم غم دارد. آدمی که همه چیزش خوب است، مشکلی ندارد، به چه باید امید داشته باشد؟ منظورم این است که امید داشتن مال آدمهای خستهست؛ مال آنهایی که نرسیدهاند؛ ولی دلشان خوش است. دلشان را خوش کردهاند که یک روز میرسند. این را میگویند امید. و امید یک غم یواشکی دارد با خودش مرد. من که از امید بودن خستهام. به یاد تو من این روزها چارتار گوش میکنم. چهقدر خوب است این؛ آن شعرهایی که گفته؛ آنهایی را که خوانده. خیلی خوباند. دیشب با خودم فکر میکردم اگر این خواننده بمیرد چه حیف میشود واقعن. بعد فکر کردم چرا باید همچین فکری کنم من؟ چرا باید فکر کنم اگر اون بمیرد چه میشود. باز بعدش فکر کردم آدمی که بیخود فکر نمیکند. همه چیز این عالم علت دارد. اینقدر علت دارد که سروتهاش معلوم نیست اصلن. روانشناسها میگویند وقتی فکر میکنی مبادا سر فلان عزیزت فلان بلا بیاید یعنی هم او را دوست داری، هم گوشهی قلبات جایی از او رنجیدهای. یک اینچنین چیزی من شنیدهام ازشان. بد هم نمیگویند. چارتار برای من یعنی تو. یعنی مرد. که هم به هیجانم میآورد، هم از نبودنت دلگیرم میکند. هم دلم را خوش میکند، هم تنگ. هم خنده است، هم گریه. و من میان این همه تناقضِ به هم تنیده، تنها به تنهای جدامانده از هممان فکر میکنم؛ به دستهای دورمان؛ به فاصله های زیاد بینمان فکر میکنم مرد. ..
.
.
.
+ من به جز آبی نگاهت آسمانی نمی شناسم تا تو سرگرم روزگاری از نفس بی تو می هراسم