زنانه ترین اعترافات حوا

فرهنگی-هنری- ادبی

زنانه ترین اعترافات حوا

فرهنگی-هنری- ادبی

 چنـــد سال مانده تا آمدن " تــــــو "


دوستت خواهم داشت

مثل

احساس گناهی شیرین 

یا شبیه 

تن پروانه و شمع 

که

فقط سوزش و گرما دارد

بیا


تمام زندگی ام را زیر و رو کردم ،

و در جواب دلم که ملتمسانه می نالید:

" آن گوشه را خوب نگاه کردی؟!"

فریاد زدم:

" تمامش کن، بس است !...

نیست !"

صدای شتاب ثانیه ها مضطرب ترم می کند

من بلد نیستم از نبودنت بنویسم !

بیا دیگر !

وقت دارد تمام می شود

نبودنت که نوشتنی نیست !


پشت نگاهم دختر بچه ای را پیدا کرده ام

که مدت هاست

چشمانش را بسته

با دست صورتش را پوشانده

و هر کاری می کنم حرف نمی زند...

من از سرنوشت شما میروم آقــــــــا

گلدان مال تو

خاطره شمعدانی های پژمرده 

برای من کافی ست.

آسمان مال تو 

بادبادکی که باد ها را با خود برد ،

مال من .

این زن می خواهد از سرنوشت شما برود آقا 

برایش بلیط یک سره می خرید ؟

عکس های دونفره مان را هم 

از وسط نصف می کنیم 

مساوی 

 پریشانی موهایم را رها کن 

بگذار 

روی شانه های تو جا بمانند.

این زن 
می خواهد
 
از سرنوشت شما برورد آقا

چمدانش را می بندید


دوره ای است

دوره ای ست که همه

حتی در نهایت حیرت تو

دوست داشتن را با خط کش هاشان

سانت می زنند

تا مبادا یک جایی

یک چیزی

کم باشد

فدای سرم که تا نهایت پستی قد کشیدی

و کارت به جایی کشید

که خط کش به دست

مقایسه ام می کنی با این و آن

همان دو سه تا باران

همان یک بوسه

همین که شاعر شده ام حالا

 عمری را کفایت می کند-



پ .ن دوباره زخم خوردم اما عیبی نداره من  زخم های عمیقتری دارم که این دربرابر آنها خراشی بیش نیست . این نیز بگذرد ........ 

تا " تـــو " یکروز بیایی

 با لهجه ای که حالا برای خودم هم بیگانه است

 میگویم :

 قهوه ات سرد میشود !

 هر کجا هستی زودتر خانه بیا ...

 و همانطور می نشینم روبروی در

 تا تو یک روز بیایی .... 


بی تو بودن

مــن بی تو بودن را
با پرنده هایِ ایوان
با دو خط شعرِ شاملو
با ابرهایِ نمناکِ آسمان
با غزلی از حافظ ...
به همین سادگی....
سر میکنم....

دلم میخواهد...

 هـنـوز هـم گـاهی



بی آنکـه بـخـواهَمْ... 

دلـتـَنـگـت میـ شَـوَم

دلـتـنـگِ بـودنَـت

حـَتـی هـَمـان بــودنِ کمْ رنـگـت...

خـیـلی وقْـت بـود کـه دلـَم میـ خـواست بـگویـم

دوسـتـَتْ دارَم........ 

تــــو که غَـریـبـه نیــستـیــ

دیــگر نـمیـ توانم خودم را به آن راهی که

نمیـ دانـم کـجـاسـت بــــزنـــم...

دلــم هـمـان راهیــ را میـ خـواهـد

که تــــــــو در امــتـدادش ایـستــاده بـــاشی.

هــمـانْ تـمـامِ راه هـایی کـه میـ گـویـنـد به

عــِـــــشـــــــقْ

خــتـــم میـ شــود

جای خالی ...

تیر میکشد در من ... 

جای خالی ِ حسی

ناتمام ...